جدول جو
جدول جو

معنی آب داغ - جستجوی لغت در جدول جو

آب داغ
(بِ)
آب جوشانیده. آب گرم کرده: یک استکان آب داغ
لغت نامه دهخدا
آب داغ
آب جوشیده که با قند یا شکر نوشند: یک استکان آب داغ
تصویری از آب داغ
تصویر آب داغ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
دادن آب به کسی یا حیوانی، آبیاری کردن باغچه یا کشتزار، رویۀ فلزی را با آب فلز دیگر پوشاندن، زراندود یا سیم اندود کردن فلز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب کار
تصویر آب کار
کسی که فلزات را آب می دهد، کسی که آب به خانه ها می برد، سقا، باده خوار، باده فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دهن
تصویر آب دهن
آب دهان، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، بزاق، تف، تفو، خیو، خدو، بفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دهان
تصویر آب دهان
آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، بزاق، تف، تفو، خیو، خدو، بفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
تیزکرده مثلاً شمشیر آب داده، خنجر آب داده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دست
تصویر آب دست
آبی که با آن دست وروی خود را بشویند، برای مثال هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل / بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده (خاقانی - ۳۶۹)، وضو، شستشو پس از قضای حاجت، طهارت، مستراح، چابک و ماهر و استاد در کار
فرهنگ فارسی عمید
ماستی با آب بسیار، گشاده کرده:
کسی را کو تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه،
طیان،
- امثال:
بخیه به آب دوغ زدن، رنجی بیفائده بردن
لغت نامه دهخدا
عمل سوختن جزوی از پوست تن جانور با آهن تفته برای نشان گذاشتن یا مداوا، عمل فرو بردن آهن تفته در آب آهن تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تب دار
تصویر تب دار
کسی که تب دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب باز
تصویر آب باز
شناگری، سباحت، غواص
فرهنگ لغت هوشیار
مردی که وظیفه او این است که ببیند آب بمقداری که معین شده بمحصول میرسد یا نه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب پاش
تصویر آب پاش
آوندی که بدان بر گل وچمن آب پاشند، آب پاچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حب دان
تصویر حب دان
قوطی یا جعبه ای که جای حب است
فرهنگ لغت هوشیار
معمور دایر بر پا مقابل ویران خراب: شهر آبادان کشور آبادان، مزروع کاشته، پر مشحون ممتلی، سالم تن درست فربه: (شتر به فربه و آبادان گشت) (کلیله)، مرفه در رفاه، ماء مون ایمن مصون یا آبادان بودن، بصفت آبادان متصف بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب جای
تصویر آب جای
محل آب آب انبار، چشمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
فرهنگ لغت هوشیار
آب پاشیده مشروب، شمشیر و خنجر و مانند آن که شمشیر سازان و کارد گران آنرا آب داده باشند گوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
منفذی بدون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند: این زمین یااین کاریز آب دزد دارد، مجرای آب، ابر سحاب قطره دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دست
تصویر آب دست
آبی که بعد از طعام برای شستشوی دست و دهان به کار رود
فرهنگ لغت هوشیار
بزاق، بصاق، خیو، به تعبیر آب دهان برای چیزی رفتن، خواهان وآرزومند آن بودن، بزاق
فرهنگ لغت هوشیار
آب دهان (بهمه معانی) یاآب دهن پس دادن، آب دهن بسیار خارج کردن بی اختیار آب دهن بیرون ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب راه
تصویر آب راه
رهگذر آب، مجرای آب، نهر، جوی، آبراهه، راه آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کار
تصویر آب کار
نطفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبِ داغ
تصویر آبِ داغ
آب جوشانیده، آب گرم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دوغ
تصویر آب دوغ
ماست با آب بسیار، گشاده کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دزد
تصویر آب دزد
((دُ))
منفذی درون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند، مجرای آب، ابر، سحاب، قطره دزد (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
((دِ))
آب پاشیده، مشروب، تیز، تیز کرده (صفت برای شمشیر یا خنجر)
فرهنگ فارسی معین
((نِ))
تاولی کوچک در پوست حداکثر به بزرگی ته سنجاق و حاوی مایعی روشن (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دوغ
تصویر آب دوغ
ماستی که درون آن آب ریزند و به صورت دوغ درآورند، ماستی با آب بسیار، گچ یا آهکی که برای اندودن دیوارها به کار رود، دوغاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دست
تصویر آب دست
((دَ))
آبی که پیش از خوردن غذا و پس از آن برای شستن دست و دهان به کار می بردند، وضو
به آب دست خرج دادن: کنایه از مایه گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دهان
تصویر آب دهان
((دَ))
کنایه از کسی که راز نگه دار نیست، دهن لق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دهان
تصویر آب دهان
((بِ دَ))
آبی لزج و اندکی قلیایی که از غده های دهان ترشح گردد و وقتی با غذا آمیخته شود موجب سهولت هضم آن می گردد، بزاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
((دَ))
آبیاری کردن، فلزی را با فلز دیگر اندودن
فرهنگ فارسی معین